باربد،پرنس کوچولوی ماباربد،پرنس کوچولوی ما، تا این لحظه: 12 سال و 7 ماه و 24 روز سن داره

پرنس کوچولوی من

گردش سه نفره

سلام عشق مامانی چندروز پیش بابایی ما رو نهار به صرف کباب دعوت کرد بیرون ،از شب قبل وسایلا رو آماده کردیم و از اونجایی که پروژه جدید بابایی روبروی دریاست و جای قشنگی هست قرار شد ما یعنی من و تو ظهر با ماشین بابایی که خونه گذاشت واسه ما بریم اونجا ،خلاصه ظهر ساعتای 1:30 بود که من و تو وسایلارو گذاشتیم تو ماشین و حرکت کردیم به محل مورد نظر .اونجا بابایی هم بما پیوست و رفتیم یه جای فوق العاده قشنگ کنار دریا بساطمونو پهن کردیم و بابایی شروع به کباب درست کردن کرد ،منظورم کباب کوبیدست و با اینکه اولین بارش بود این کبابو درست میکردعالی شد ،خلاصه نهارمونو خوردیم   کلی هم تو بازی کردی و برگشتم خونه،این اولین گردش سه نفره ما ب...
27 بهمن 1392

روز عشق مبارک

نمیگم دوستت دارم ، نمیگم عاشقتم ، میگم دیوونتم که اگه یه روز ناراحتت کردم بگی بیخیال دیوونست . . .   میدونی آدما بین الف تا ی قرار دارند. بعضی ها مثل ” ب ” برات میمیرند، مثل ” د ” دوستت دارند، مثل ” ع ” عا شقت میشوند، مثل ” م ” منتظر می مونند تا یه روز مثل ” ی ” یارت بشن. باربدی بیدار شدی بعد این پست کامل میکنم تا بعد ...
23 بهمن 1392

29 ماهگی عسل خان

  همیشه لبخند بر لبانت عشق در قلبت لطف در نگاهت محبت در چهره ات بخشش در رفتارت و حق در زبانت جاری باشد تولدت مبارک سلام عسل مامان تولدت مبااااااااااااااااااااااااارک ،پسر مامان دیگه واسه خودش مردی شده کارهایی که این ماه انجام دادی: - غذا که میخوری تموم که میشه میگی باربد دی شد (سیر شد) و بعد مثل بابایی لم میدی و میگی ادایی شکر  (الهی شکر) - وقتی یه چیزی رو میخواستی بدی بما میدادی و میگفتی بیا ،ولی بعد از گفتن های مدام مامانی حالا دیگه میگی ادسایی  (بفرمایید) - یه گوشی موبایل بابایی داره همیشه میگیری توی دستات و میگی دوشی بابد (گوشی باربد) ولی وقت...
16 بهمن 1392

به نام بابایی،به کام ما

سلام عسل مامان بابایی درسشو خیلی وقته تموم کرده ولی فقط پروژش مونده که باید ارائه بده ولی اصلا وقت نمیکرد بره دنبال کاراش ،اینو بگم که بابایی لیسانس عمران داره ،تا اینکه این هفته جدی تصمیم گرفت تمومش کنه البته با غرغرای من .از اونجایی که خاله لیلا(دختر خاله مامانی)  استاد پروژه بابایی و بابایی برای پروژش به چندتا عکس نیاز داشت تصمیم گرفتیم جمعه 11 بهمن بریم خورموج واسه عکس البته بیشتر جنبه ی تفریحی داشت ،   بدووووووووووووووووووووووو    دنبالم بیا ساعتای 12 حرکت کردیم و 1:15 رسیدیم  یه جایی سرسبز و قشنگ نهارو خوردیم ، نهارم طبق معمول کباب.   &nb...
16 بهمن 1392

با دو روز تاخیر 28 ماهگی عسل خان

سلام باربدی تولدت مبارک عشق مامان ،میدونم خیلی دیر شده ولی اصلا وقت نکردم تا الآن ،میخوام از کارای این یک ماهت بگم : 1-اول از همه بگم بعد از اینکه کسی واست یکاری کرد یا چیزی واست خرید حتما میگی ممون  ( ممنون ) پسر مودب مامان 2-هروقت میخوایم سفره رو جمع کنیم حتما باید یه چیزی بدیم که تو ببری تو آشپزخونه 3- عاشق آدامسی و هروقت بابایی میره سرکار از من میخوای که باهاش الو کنی و بهش میگی آداس ایخ( آدامس بخر ) بعدم که میاد بوسش میکنی میگی آداس 4- تازیگی ها یاد گرفتی میای میگی بخ( پخ ) یعنی که ما بترسیم و اگه نترسیم میگی ماما اتس ( مامان بترس ) . 5 - جدیدا هم از خونه میریم بیرون میگی بییم ب...
16 بهمن 1392

مامان نسیم میخواد بره دانشگاه

سلام عشق مامانی با اجازتون میخوام اگه شما پدر رو پسر اجازه بفرمایید درسمو ادامه بدم .آخه مامانی فوق دیپلم کامپیوتر داشت که با بابایی ازدواج کردم بعدم که زندگی جدید بهم فرصت نداد درسمو ادامه بدم بعد از دو سال هم که شما پسر گل بدنیا اومدین تا امسال دیگه اصلا به درس و دانشگاه فکر نکردم .ولی امسال که دیگه باربد مامان بقول معروف از آب و گل در اومدن این تصمیم رو گرفتم که با استقبال بابایی هم مصمم تر شدم و از اونجایی که نمیتونستم جایی بجز بوشهر هم برم  تصمیم گرفتم برم علمی کاربردی و رشته حقوق رو با مشورت با بابایی انتخاب کردم و خوشبختانه با توجه به معدل فوق دیپلمم قبول شدم .بابایی سرکار بود که بهش خبر دادم زودی بهم زنگ زد وگفت...
11 بهمن 1392

اینجا همه چی در همه

سلام عشق مامان میدونم نمیتونم لحظه لحظه شیرین کاریهات و خاطراتتو ثبت کنم و خیلی زود دلمون برای این روزا حسابی تنگ میشه ولی کاری نمیشه کرد،تا اونجا که بتونم با عکس و فیلم و این وبلاگ سعی میکنم خاطراتتو ثبت کنم. باربدی عاشق اینکاره که بابایی رو دستاش بلندش کنه بـدو   دنبالم بیا  اینو بگم برات عزیز دلم  که کار هرروزت شده همه ی ماشینهاتو میاری و پشت سرهم میچینیشون وبه اصطلاح خودت میگی تصادف شده و باهاشون بازی میکنی جندروز پیش  وقتی بازیت تموم شد مامانی به شما گفت که باهم یه مسابقه بدیم ،اونم اینکه تا مامانی ظرفاشو میشوره...
1 بهمن 1392

گردش در یک روز آفتابی

سلام عشق مامان جمعه 27 دی ماه روز بازی دربی با عمو مسلم اینا نهار رفتیم بیرون .البته واسه بازی برگشتیم خونه که ای کاش نیومده بودیم با اون بازی افتضاحشون .خیلیم بهمون خوش گذشت و بیشتر از ما به تو فینگیلی من و اما عکسای گل پسر برای دیدن بقیه عکسها دنبالم بیا باربد و بابا بهنام آقا باربد در حال گل بازی،کلی حال کرد پسرم بفرمایید نهار باربد وبابایی وعمو مسلم در حال قدم زدن و گفتگو این صدفارو هم باربدی با اون دستای کوچولوش واسه مامانی جمع کرده همینکه عمو مسلم ماشینو روشن کرد باربدی پرید تو ماشین بابایی،اخه کلی میترسه ...
1 بهمن 1392
1